پرسید : چای میخوری ؟ ! گفتم : آره . گفت : بلند شو لیوانتو بیار ... قوری رو تا نزدیک لیوان آورد . نگاهش که به لیوان افتاد گفت : بابا این که کثیفه ! لیوان رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ... ( دل نوشت : چرا محبت خدا توی قلبم نمیاد ؟ )
نوشته شده توسط جانشین دسته در شنبه 90/4/11 و ساعت 3:21 عصر
نظرات دیگران()